دانا فردوسی » شاهنامه
دانا
فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۱ - آغاز کتاب
… باشی و جوینده راه
به ژرفی به فرمانش کردن نگاه
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
از این پرده برتر سخنگاه نیست
ز هستی مر اندیشه را راه …

فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۲ - ستایش خرد
… روشن روان
نباشد همی شادمان یک زمان
چه گفت آن خردمند مرد خرد
که دانا ز گفتار از برخورد
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کردهٔ خویش ریش
هشیوار …

فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۳ - گفتار اندر آفرینش عالم
… شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای
در بخشش و دادن آمد پدید
ببخشید دانا چنان چون سزید
فلکها یک اندر دگر بسته شد
بجنبید چون کار پیوسته شد
چو دریا و چون کوه …

فردوسی » شاهنامه » آغاز کتاب » بخش ۴ - گفتار اندر آفرینش مردم
… فطرت پسین شمار
تویی خویشتن را به بازی مدار
شنیدم ز دانا دگرگونه زین
چه دانیم راز جهان آفرین
نگه کن سرانجام خود را ببین
چو کاری بیابی ازین …

فردوسی » شاهنامه » جمشید » بخش ۲
… شوخ فرزند او
بگشت از ره داد و پیوند او
به خون پدر گشت همداستان
ز دانا شنیدم من این داستان
که فرزند بد گر شود نره شیر
به خون پدر هم نباشد دلیر
مگر در …

فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۴
… و هم موبدان
که کس در جهان گاو چونان ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید
زمین کرده ضحاک پر گفت و گوی
به گرد جهان هم بدین جست و جوی
فریدون که بودش پدر …

فردوسی » شاهنامه » ضحاک » بخش ۱۲
… بر زمین جایگاه
به شهر اندرون هر که برنا بدند
چه پیران که در جنگ دانا بدند
سوی لشکر آفریدون شدند
ز نیرنگ ضحاک بیرون شدند
خروشی برآمد ز آتشکده
که بر تخت …

فردوسی » شاهنامه » منوچهر » بخش ۱۴
… موبدان آفرین خواندند
ورا خسرو پاکدین خواندند
بگفتند کز ما تو داناتری
به بایستها بر تواناتری
همان کن کجا با خرد درخورد
دل اژدها را خرد بشکرد
بفرمود …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران » بخش ۴
… پیش
که دانست کش باز بینند بیش
زمانه بدین سان همی بگذرد
دمش مرد دانا همی بشمرد
هران روز بد کز تو اندر گذشت
بر آنی کزو گیتی آباد …

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱
… روشن آید همه خوی خویش
اگر داد باید که ماند بجای
بیرای ازین پس بدانا نمای
چو دانا پسندد پسندیده گشت
به جوی تو در آب چون دیده گشت
زگفتار دهقان کنون …

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۸
… گفت پیران که ای شهریار
انوشه بدی تا بود روزگار
تو از ما به هر کار داناتری
ببایستها بر تواناتری
گمان و دل و دانش و رای من
چنینست اندیشه بر جای من
که هر کس …

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۰
… دیگر بجایی که گردان سپهر
شود تند و چین اندرآرد به چهر
خردمند دانا نداند فسون
که از چنبر او سر آرد برون
بدین دانش و این دل هوشمند
بدین سرو بالا و رای …

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۱
… روشن روان
چنین گفت مر شاه را پیلسم
که این شاخ را بار دردست و غم
ز دانا شنیدم یکی داستان
خرد شد بران نیز همداستان
که آهسته دل کم پشیمان شود
هم آشفته را …

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۱۸
… نشمرد
ز هستی نشانست بر آب و خاک
ز دانش منش را مکن در مغاک
توانا و دانا و دارنده اوست
خرد را و جان را نگارنده اوست
جهان آفرید و مکان و زمان
پی پشهٔ خرد و …

فردوسی » شاهنامه » داستان سیاوش » بخش ۲۰
… جیحون گذشت
غم و رنج ما باد گردد بدشت
نشان آمد از گفتهٔ راستان
که دانا بگفت از گه باستان
که از تخمهٔ تور وز کیقباد
یکی شاه خیزد ز هر دو نژاد
که توران …

فردوسی » شاهنامه » گفتار اندر داستان فرود سیاوش » گفتار اندر داستان فرود سیاوش
… بهتر که پشت
بپیچیم زین جایگه سوی جنگ
نیاریم بر خاک کشواد ننگ
ز دانا تو نشنیدی آن داستان
که برگوید از گفتهٔ باستان
که گر دو برادر نهد پشت پشت
تن کوه را …

فردوسی » شاهنامه » داستان کاموس کشانی » داستان کاموس کشانی
… فام
شب تیره بر چرخ بگذاشت گام
دلیران لشکر شدند انجمن
که بودند دانا و شمشیرزن
بخرگاه خاقان چین آمدند
همه دل پر از رزم و کین آمدند
چو کاموس اسپ افگن …

فردوسی » شاهنامه » داستان خاقان چین » داستان خاقان چین
… آشتی بهتر آید که جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ
نگر تا چه بینی تو داناتری
برزم دلیران تواناتری
ز پیران چو بشنید رستم سخن
نه بر آرزو پاسخ افگند بن
بدو …

فردوسی » شاهنامه » داستان اکوان دیو » داستان اکوان دیو
… تیغی زدن
بشمشیر باید کنون چاره کرد
دواندین خون بران چرم زرد
ز دانا شنیدم که این جای اوست
که گفتند بستاند از گور پوست
همانگه پدید آمد از دشت باز
سپهبد …

فردوسی » شاهنامه » داستان بیژن و منیژه » داستان بیژن و منیژه
… گفت این جوانی چراست
بنیروی خویش این گمانی چراست
جوان گرچه دانا بود با گهر
ابی آزمایش نگیرد هنر
بد و نیک هر گونه باید کشید
ز هر تلخ و شوری بباید …

فردوسی » شاهنامه » داستان دوازده رخ » داستان دوازده رخ
… رسید
بننگ از کیان شد سرش ناپدید
بکاخ اندر آمد پرآزار دل
ابا کاردانان هشیاردل
چو پیران و گرسیوز رهنمون
قراخان و چون شیده و گرسیون
برایشان همه داستان …

فردوسی » شاهنامه » اندر ستایش سلطان محمود » اندر ستایش سلطان محمود
… تاج
فروزندهٔ افسر و تخت عاج
برزم دلیران توانا بود
بچون و چرا نیز دانا بود
چنین سال بگذاشتم شست و پنج
بدرویشی و زندگانی برنج
چو پنج از سر سال شستم …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۱
… فرستاد کسها به روم
به هند و به چین و به آباد بوم
ز هر مرز هرکس که دانا بدند
به پیمانش اندر توانا بدند
ز هر کشوری بر گرفتند راه
برفتند پویان به نزدیک …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۱۰
… از خون دل و دیده پر آب زرد
چنین گفت هیشوی کان سرفراز
دلیرست و دانا و هم رزمساز
بترسم بروبر ز چنگال گرگ
که گردد تباه این جوان سترگ
چو گشتاسپ نزدیک آن …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی لهراسپ » بخش ۱۷
… ازیشان همه کام تو
درفشان کنم در جهان نام تو
بدو گفت قیصر تو داناتری
برین آرزو بر تواناتری
چو بشنید گشتاسپ گفتار اوی
نشست از بر بارهٔ راه …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۳
… و توش
به نزدیک او زهر مانند نوش
سران و بزرگان و هر مهتران
پزشکان دانا و ناموران
بر آن جادوی چارها ساختند
نه سود آمد از هرچ انداختند
پس این زردهشت …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۷
… نبست
سوی شاه برد و برو بر بخواند
جهانجوی گشتاسپ خیره بماند
ز دانا سپهبد زریر سوار
ز جاماسپ و ز فرخ اسفندیار
ببست و نوشت اندرو نام خویش
فرستادگان را …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۱۴
… دستور گفتا به پای
به کینه شدن مر ترا نیست رای
به فرمان دستور دانای راز
فرود آمد از باره بنشست باز
به لشکر بگفتا کدامست شیر
که باز آورد کین فرخ …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۲۰
… نیز
نماندند از خواسته نیز چیز
به ایران زمین باز بردندشان
به دانا پزشکان سپردندشان
چو شاه جهان باز شد بازجای
به پور مهین داد فرخ همای
سپه را به …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۲۷
… شد
به یزدان چنین گفت کای کردگار
توی برتر از گردش روزگار
توانا و دانا و پایندهای
خداوند خورشید تابندهای
نگهدار دین و تن و هوش من
همان نیروی جان وگر …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود » بخش ۳۱
… گفت با کشته اسفندیار
که ای مرد نادان بد روزگار
نگه کن که دانای ایران چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
که دشمن که دانا بود به ز دوست
ابا دشمن و …

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲
… و ناز
به سر بر نهد تاج شاهنشهی
برو پای دارد بهی و مهی
چو بشنید دانای ایران سخن
نگه کرد آن زیجهای کهن
ز دانش بروها پر از تاب کرد
ز تیمار مژگان پر از آب …

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۵
… تو رفتنست
همه کام بدگوهر آهرمنست
به دوزخ مبر کودکان را به پای
که دانا بخواند ترا پاک رای
به مادر چنین گفت پس جنگجوی
که نابردن کودکان نیست روی
چو با زن …

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱۲
… سرو سهی
خردمند و با زیب و با فرهی
تو گفتی که شاه فریدون گرد
بزرگی دانایی او را سپرد
به دیدن فزون آمد از آگهی
همی تافت زو فر …

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱۳
… سام
به بازی سراندر نیارد به دام
چنو پهلوانی ز گردنکشان
ندادست دانا به گیتی نشان
چگونه توان کرد پایش به بند
مگوی آنکه هرگز نیاید پسند
سخنهای ناخوب و …

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۱۹
… سرانجام بد
چو بشنید گردنکش اسفندیار
بدو گفت کای رستم نامدار
به دانای پیشی نگر تا چه گفت
بدانگه که جان با خرد کرد جفت
که پیر فریبنده کانا بود
وگر چند …

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۵
… روی
زواره به زودی گشادش میان
ازو برکشیدند ببر بیان
هرانکس که دانا بد از کشورش
نشستند یکسر همه بر درش
بفرمود تا رخش را پیش اوی
ببردند و هرکس که بد …

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۷
… چاره جویم که تا روزگار
ترا سیر گرداند از کارزار
نگه کن که دانای پیشی چه گفت
که هرگز مباد اختر شوم جفت
چنین داد پاسخ که مرد فریب
نیم روز پرخاش و …

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۸
… کوشش بیش و این بخت باد
که چو تو سواری دلیر و جوان
سرافراز و دانا و روشنروان
بدین سان شود کشته در کارزار
به زاری سرآید برو روزگار
که مه تاج بادا و …

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۲۹
… رستم چنین گفت زال ای پسر
ترا بیش گریم به درد جگر
که ایدون شنیدم ز دانای چین
ز اخترشناسان ایران زمین
که هرکس که او خون اسفندیار
بریزد سرآید برو …

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و اسفندیار » بخش ۳۱
… پس همی خواندش اردشیر
گوی بود با زور و گیرنده دست
خردمند و دانا و یزدان پرست
چو بر پای بودی سرانگشت اوی
ز زانو فزونتر بدی مشت اوی
همی آزمودش به یک …

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و شغاد » بخش ۱
… نیران و هند
ز فرش جهان شد چو رومی پرند
به بخشش همی گنج بپراگند
به دانایی از گنج نام آگند
بزرگست و چون سالیان بگذرد
ازو گوید آنکس که دارد خرد
ز رزم و ز …

فردوسی » شاهنامه » داستان رستم و شغاد » بخش ۸
… بود
رهی یافت آن کس که جوینده بود
نگیرد ترا دست جز نیکوی
گر از پیر دانا سخن بشنوی
کنون رنج در کار بهمن بریم
خرد پیش دانا پشوتن …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهمن اسفندیار صد و دوازده سال بود » بخش ۱
… گفتند ما بندهایم
همه دل به مهر تو آگندهایم
ز کار گذشته تو داناتری
ز مردان جنگی تواناتری
به گیتی همان کن که کام آیدت
وگر زان سخن فر و نام …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود » بخش ۶
… ما بود بر ما بد آسمان
شکن زین نشان در جهان کس ندید
نه از کاردانان پیشین شنید
زن و کودک شهریاران اسیر
وگر کشته خسته به ژوپین و تیر
چه بینید و این را …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود » بخش ۸
… و درد
نخست آفرین بر جهاندار کرد
دگر گفت کای مهتر هندوان
خردمند و دانا و روشنروان
همانا که نزد تو آمد خبر
که ما را چه آمد ز اختر به سر
سکندر بیاورد لشکر …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی دارای داراب چهارده سال بود » بخش ۱۰
… همچنین
پرافروزش و پوزش و آفرین
سر نامه از پادشاه کیان
سوی کاردانان ایرانیان
چو عنبر سر خامهٔ چین بشست
سر نامه بود آفرین از نخست
بران دادگر کو جهان …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۲
… شاه جهاندار خودکامهای
نخست آفرین کرد بر کردگار
جهاندار و دانا و پروردگار
دگر گفت کز گوهر پادشا
نزاید مگر مردم پارسا
دلارای با نام و با رای و …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۵
… به ده شب پس یکدگر
همی خواب دید این شگفتی نگر
به هندوستان هرک دانا بدند
به گفتار و دانش توانا بدند
بفرمود تا ساختند انجمن
هرانکس که دانا بد و …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۶
… را ندید
همی این بدان آن بدین ننگرید
زمانی بیاید کزان سان شود
که دانا پرستار نادان شود
بدیشان بود دانشومند خوار
درخت خردشان نیاید به بار
ستایندهٔ مرد …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۱۲
… و پشت و یال
بیاسای تا ماندگی بفگنی
به دانش مرا جان و مغز آگنی
چو دانا به روغن نگه کرد گفت
که این بند بر من نشاید نهفت
بجان اندر افگند سوزن هزار
فرستاد …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۱۳
… من به جان
شوی بیگزند از بد بدگمان
ورا خلعت و نیکویها بساخت
ز دانا پزشکان سرش برفراخت
پزشک سراینده آمد به کوه
بیاورد با خویشتن زان گروه
ز دانایی او …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۱۴
… خوش
همی آب یابد چو گیرد کمی
نبیند به روشن دو چشم آدمی
چو گفتار دانا پسند آمدش
سخنهای او سودمند آمدش
چنین گفت پیران میلاد را
که من عهد کید از پی داد …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۲۴
… بر خیره با مهتر آویختن
چو شاهی به کاری توانا بود
ببخشاید از داد و دانا بود
چنان دان که ریزندهٔ خون شاه
جز آتش نبیند به فرجام گاه
تو ایمن بباش و به شادی …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۲۸
… دراز
هم از روز پیری نیابد جواز
برهمن بدو گفت کای پادشا
جهاندار و دانا و فرمانروا
چو دانی که از مرگ خود چاره نیست
ز پیری بتر نیز پتیاره نیست
جهان را به …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۲۹
… شد بران خفتگان تار و تنگ
به هر گوشهای در فراوان بمرد
بزرگان دانا و مردان گرد
ز یک سو فراوان بیامد گراز
چو الماس دندانهای دراز
ز دست دگر شیر مهتر ز …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۳۱
… شهر هروم
بسی نیز شیرین سخنها بگفت
فرستاده خود با خرد بود جفت
چو دانا به نزدیک ایشان رسید
همه شهر زن دید و مردی ندید
همه لشکر از شهر بیرون شدند
به دیدار …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۳۴
… خاک آمد از بر شده چوب عمود
تهی ماند زان مرغ رنگین عمود
بپرسید دانایی و راستی
فزونست اگر کمی و کاستی
چنین داد پاسخ که دانش پژوه
همی سرفرازد ز هر دو …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۳۶
… مس در میان اندکی
همی ریخت گوگردش اندر میان
چنین باشد افسون دانا کیان
همی ریخت هر گوهری یک رده
چو از خاک تا تیغ شد آژده
بسی نفت و روغن …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اسکندر » بخش ۳۹
… به مهتر که کن یا مکن
سپه را به سالار لشکر سپرد
وزان رومیان پنج دانا ببرد
چو آگاهی آمد به فغفور ازین
که آمد فرستادهای سوی چین
پذیره فرستاد چندی …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اشکانیان » بخش ۲
… مهان
بدان تا نگیرد کس از روم یاد
بماند مران کشور آباد و شاد
چو دانا بود بر زمین شهریار
چنین آورد دانش شاه …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اشکانیان » بخش ۳
… بابک از خواب بیدار شد
روان و دلش پر ز تیمار شد
هرانکس که در خواب دانا بدند
به هر دانشی بر توانا بدند
به ایوان بابک شدند انجمن
بزرگان فرزانه و رای زن
چو …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اردشیر » بخش ۶
… بشنید بگزید شاه اردشیر
جوانی گرانمایه و تیزویر
فرستاد نزدیک دانا به هند
بسی اسپ و دینار و چندی پرند
بدو گفت رو پیش دانا بگوی
که ای مرد نیکاختر و …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اردشیر » بخش ۸
… گفت با نامداران شهر
هرانکس که او از خرد داشت بهر
که از گفت دانا ستاره شمر
نباید که هرگز کند کس گذر
چنین گفته بد کید هندی که بخت
نگردد ترا ساز و خرم …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اردشیر » بخش ۹
… ازیشان و بگرفت چیز
وزیشان که خسپد به تیمار نیز
دگر آنک در شهر دانا کهاند
گر از نیستی ناتوانا کهاند
دگر کیست آنک از در پادشاست
جهاندیده پیرست و گر …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اردشیر » بخش ۱۱
… زیردستست و گر شهریار
سه دیگر بدانی که هرگز سخن
نگردد بر مرد دانا کهن
چهارم چنان دان که بیم گناه
فزون باشد از بند و زندان شاه
به پنجم سخن مردم …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اردشیر » بخش ۱۴
… دانش که ارز
به دانش بود تا توانی بورز
چو بخشنده باشی گرامی شوی
ز دانایی و داد نامی شوی
تو عهد پدر با روانت بدار
به فرزندمان همچنین یادگار
چو من حق …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود » بخش ۱
… خرد
بکوشد بمه ردی و گرد آورد
به دانش ز یزدان شناسد سپاس
خنک مرد دانا و یزدانشناس
به شاهی خردمند باشد سزا
به جای خرد زر شود بیبها
توانگر شود هرک …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شاپور پسر اردشیر سی و یک سال بود » بخش ۲
… ساز آنجا چنانچون رسی
که ما بازگردیم و آن پل به جای
بماند به دانایی رهنمای
به رش کرده بالای این پل هزار
بخواهی ز گنج آنچ آید به کار
تو از دانشی …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام اورمزد » بخش ۱
… بر زمین او بیآزارتر
گه دست تنگی دلی شاد و راد
جهان بیتن مرد دانا مباد
چو بر دشمنی بر توانا بود
به پی نسپرد ویژه دانا بود
ستیزه نه نیک آید از …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی نرسی بهرام » پادشاهی نرسی بهرام
… که با تو ز یک پوست گشت
تو کردار خوب از توانا شناس
خرد نیز نزدیک دانا شناس
دلیری ز هشیار بودن بود
دلاور به جای ستودن بود
هرانکس که بگریزد از کارکرد
ازو …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی اورمزد نرسی » پادشاهی اورمزد نرسی
… با ایمنی
نهان گشت کردار آهرمنی
نخست آفرین کرد بر کردگار
توانا و دانا و پروردگار
شب و روز و گردان سپهر آفرید
چو بهرام و کیوان و مهر آفرید
ازویست پیروزی …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شاپور ذوالاکتاف » بخش ۲
… طیسفون گشت پر گفتوگوی
ز ایوانش بردند و کردند اسیر
که دانا نبودند و دانشپذیر
چو یک سال نزدیک طایر بماند
ز اندیشگان دل به خون در نشاند
ز …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شاپور ذوالاکتاف » بخش ۷
… میزبان
بدو میزان گفت کایدر سه روز
بباشی بود خانه گیتی فروز
که دانا زد این داستان از نخست
که هرکس که آزرم مهمان نجست
نباشد خرد هیچ نزدیک اوی
نیاز آورد …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شاپور ذوالاکتاف » بخش ۹
… پالیزبان گفت و موبد شنید
به روشن روان مرد دانا بدید
که آن شیردل مرد جز شاه نیست
همان چهر او جز در گاه نیست
فرستادهای جست …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شاپور ذوالاکتاف » بخش ۱۳
… شرم
که دانش سراید به آواز نرم
دبیری بزرگ و جهاندیدهای
خردمند و دانا پسندیدهای
بیاورد و بنشاند نزدیک خویش
بگفت آن سخنهای باریک خویش
یکی نامه بنوشت …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی شاپور ذوالاکتاف » بخش ۱۶
… بود
به داد و خرد بر سر افسرش بود
ورا نام بود اردشیر جوان
توانا و دانا به سود و زیان
پسر بد یکی خرد شاپور نام
هنوز از جهان نارسیده به کام
چنین گفت پس شاه …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام شاپور » پادشاهی بهرام شاپور
… در پادشاهی نه کاست
کسی کو به بخشش توانا بود
خردمند و بیدار و دانا بود
نباید که بندد در گنج سخت
به ویژه خداوند دیهیم و تخت
وگر چند بخشی ز گنج …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد بزهگر » بخش ۲
… او چون شبانست و ما چون رمه
سواریم و گردیم و اسپ افگنیم
کسی را که دانا بود بشکنیم
ستارهشمر نیست چون ما کسی
که از هندسه بهره دارد بسی
پر از مهر شاهست ما …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد بزهگر » بخش ۳
… که ای سرفراز
به فرهنگ نوزت نیامد نیاز
چو هنگام فرهنگ باشد ترا
به دانایی آهنگ باشد ترا
به ایوان نمانم که بازی کنی
به بازی همی سرفرازی کنی
چنین پاسخ آورد …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد بزهگر » بخش ۱۲
… اندیشهٔ برتران برترست
بگوید فرستاده چیزی که دید
سخن نیز کز کاردانان شنید
جوانوی دانا ز پیش سران
بیامد سوی دشت نیزهوران
به منذر سخن گفت و نامه …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد بزهگر » بخش ۱۵
… ز گفتارش آسیمه شد
به ایران رد و موبدان هرک بود
که گفتار آن شاه دانا شنود
بگفتند کین فره ایزدیست
نه از راه کژی و نابخردیست
نگوید همی یک سخن جز به …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد بزهگر » بخش ۱۶
… روز گذشته فراوان براند
به آواز گفتند پس موبدان
که هستی تو داناتر از بخردان
به شاهنشهی در چه پیش آوری
چو گیری بلندی و کنداوری
چه پیش آری از داد و …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱
… و ز بد نیست راه گریز
کسی کو نگرود به روز شمار
مر او را تو بادین و دانا مدار
به روز چهارم چو بر تخت عاج
بسر بر نهاد آن پسندیده تاج
چنین گفت کز گنج من یک …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۲
… گشتند شاد
بفرمود پس تا گشسپ دبیر
بیامد بر شاه مردم پذیر
کجا بود دانا بدان روزگار
شمار جهان داشت اندر کنار
جوانوی بیدار با او بهم
که نزدیک او بد شمار …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۱
… نگاه
نوشتست بر گاو جمشید شاه
بدو گفت شاه ای سر موبدان
به هر کار داناتر از بخردان
ز گنجی که جمشید بنهاد پیش
چرا کرد باید مرا گنج خویش
هر آن گنج کان جز …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۲
… بود تا مستتر گشت شاه
بدو گفت برزین که ای شهریار
جهاندار و دانا و نیزهگزار
یکی بندهام تا زیم شاه را
نیایش کنم خاک درگاه را
یکی بنده تازانهٔ …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۱۵
… گفت کاکنون شدی ارجمند
بفرمود تا از میان سپاه
بیاید یکی مرد دانا به راه
کجا نام آن مرد بهرام بود
سواری دلیر و دلارام بود
فرستاد با نامور سی …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۲۵
… تن از مردمی مایه کرد
همه نیکویها ز یزدان شناخت
خرد جست و با مرد دانا بساخت
بدانید کز داد جز نیکویی
نیاید نکوبد در بدخویی
هرانکس که از کارداران …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۲۷
… بشنید بیدار شاه جهان
فرستاده را خواند پیش مهان
بیامد جهاندیده دانای پیر
سخنگوی و بادانش و یادگیر
به کش کرده دست و سرافگنده پست
بر تخت شاهی به زانو …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۲۸
… تو اندر جهان سودمند
که از کردنش مرد گردد بلند
فرستاده گفت آنک دانا بود
همیشه بزرگ و توانا بود
تن مرد نادان ز گل خوارتر
به هر نیکئی ناسزاوارتر
ز …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۲۹
… پیدا شود زو همه کژ و راست
پدر گر به بیداد یازید دست
نبد پاک و دانا و یزدانپرست
مدارید کردار او بس شگفت
که روشن دلش رنگ آتش گرفت
ببینید تا جم و کاوس …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۳۲
… مخار
مرا شاه من گفت کو را بگوی
که گر بخردی راه کژی مجوی
ز درگه دو دانا پدیدار کن
زبانآور و کامران بر سخن
گر ایدونک زیشان به رای و خرد
یکی بر یکی زان ما …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی بهرام گور » بخش ۴۱
… بر نهاد
بزرگان برو خواندند آفرین
که بیتو مبادا کلاه و نگین
چو دانا بود شاه پیروز بخت
بنازد بدو کشور و تاج و تخت
ترا مردی و دانش و فرهی
فزون آمد از تخت …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد هجده سال بود » بخش ۳ - پادشاهی پیروز بیست و هفت سال بود
… برک
بزرگان به پیش من آرند چک
بگویم که آن کرد بهرام گور
به مردی و دانایی و فر و زور
نمانم بجایی پی خوشنواز
به هیتال و ترک از نشیب و فراز
چو بشنید فرزند …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی یزدگرد هجده سال بود » بخش ۴ - پادشاهی بلاش پیروز چهار سال بود
… شاه پوزش گزین
همی خوان به بیداد و دادآفرین
هرآنگه که گویی که دانا شدم
به هر دانشی بر توانا شدم
چنان دان که نادانتری آن زمان
مشو بر تن خویش بر …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی قباد چهل و سه سال بود » بخش ۱ - پادشاهی قباد چهل و سه سال بود
… پادشا کژ گوی
ز کژی شود شاه پیکارجوی
سخن را بباید شنید از نخست
چو دانا شود پاسخ آید درست
چو داننده مردم بود آزور
همی دانش او نیاید به بر
هرآنگه که دانا …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی قباد چهل و سه سال بود » بخش ۲ - داستان مزدک با قباد
… او
مرین بسته را خوار بگذاشت او
چه باشد بگوید مرا پادشا
که این مرد دانا بد و پارسا
چنین داد پاسخ که میکن بنش
که خونیست ناکرده بر گردنش
چو بشنید مزدک زمین …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۱ - آغاز داستان
… تخت و بداد و به مردانگی
ورا موبدی بود بابک بنام
هشیوار و دانادل و شادکام
بدو داد دیوان عرض و سپاه
بفرمود تا پیش درگاه شاه
بیاراست جایی فراخ و …

فردوسی » شاهنامه » پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود » بخش ۲ - داستان نوشزاد با کسری
… خویش
کنارش پر از تاجداران بود
برش پر ز خون سواران بود
پر از مرد دانا بود دامنش
پر از خوب رخ جیب پیراهنش
چه افسر نهی بر سرت بر چه ترگ
بدو بگذرد زخم پیکان …
