جوانی و پیری در ادبیات فارسی (اشعار و حکایات)
اشعار صائب تبریزی در باب جوانی و پیری
آدمی پير چو شد حرص جوان میگردد / خواب در وقت سحرگاه گران میگردد
پيری مرا اگر چه فراموشكار كرد / از دل نبرد ياد زمان شباب را
پيری و طفل مزاجی به هم آميختهايم / تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما
ريشه ی نخل كهنسال از جوان افزونتر است / بيشتر دلبستگی باشد به دنيا پير را
هر چند گرد پيری بر رخ نشست ما را / مشغول خاكبازی است دل برقرار طفلی
چهره را از عشق خوبان ارغوانی كردهايم / شوخ چشمی بين كه در پيری جوانی كردهايم
گفتم از پيری شود بند علايق سستتر / قامت خم حلقهای افزود بر زنجير من
گرچه پيريم از جوانان جهان دلخوش تريم / خندهها بر صبح دارد موی چون كافور ما
مخندای نوجوان زينهار بر موی سفيد من / كه اين برف پريشان بر سر هر بام می بارد
گرفتم سال را پنهان كنی، با مو چه می سازی؟ / گرفتم موی را كردی سيه، با رو چه می سازی؟
بر چهره ی من آنچه سفيدی كند نه مو است / گردی است مانده بر رخم از رهگذار عمر
شوخی مكن ای پير كه هر موی سپيدی / شمشير زبانی است ز بهر ادب تو
چند شعر دیگر در باب جوانی و پیری
خمیده پشت از آن دارند پیران جهاندیده / که اندر خاک می جویند ایام جوانی را "نظامی"
پیری آن نیست که بر سر بزند موی سپید / هر جوانی که به سر عشق ندارد پیر است "لا ادری"
پیری به رخ ما خط از آن رو کشیده است / تا خوانی از این خط که ز دنیا چه کشیدم "امیری فیروز کوهی"
هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم / هرگه که ياد روی تو كردم جوان شدم "حافظ"
ای سرو كه اسباب جوانی همه داری / با ما به جفـــــا پنجه مينــداز كه پيريم "اوحدی مراغهای"
هد جوانی گذشت در غم بود و نبود / نوبت پيری رسيد صد غم ديگر فزود "شيخ بهايی"
سحرگه به راهی يكی پير ديدم / سوی خاك خم گشته از ناتوانی
بگفتم: چه گم كردهای اندرين راه؟ / بگفتا: جوانی، جوانی، جوانی "ملكالشعراء بهار"
گفتيم كه ما و او بهم پيــــر شويــــم / مـا پير شديم و او جوان است هنوز "عبيد زاكانی"
ز دامنگيری پيری اگر آگاه می گشتم / به دست غم نمیدادم گريبان جوانی را "مهری هراتی"
چو گم شد از دلت عشق هوسباز / همــــانــــا شام پيری گشته آغاز "حسين مسرور"
بسا پيرا كه ديدم سرخوش و شاد / جوان روی و جوان خوی و جوان يار "حسين مسرور"
به پيری خاك بازی گاه طفلان میكنم برسر / كه شايد بشنوم زان خاك بوی خردسالی را "راهب"
در پيری از هزار جوان زنده دل تريم / صد نوبهار رشك برد بر خزان ما "نظيری نيشابوری"
هر چند پير و خستهام عيش جوانی میكنم / يك بار ديگر آشتی با زندگانی میكنم "ابوالحسن ورزی"
پندهایی از قابوس نامه
اي پسر هر چند توانی پيرعقل باش. نگويم كه جوانی مكن. لكن جوانی خويشتن دار باش. ... بهره ی خويش به حسب طاقت خويش از روزگار خويش بردار كه چون پير شوی خود نتوانی چنانكه آن پير گفت: «چندين سال خيره غم خوردم كه چون پير شوم خوب رويان مرا نخواهند اكنون كه پير شدم خود ايشان را نمی خواهم؛»
و این نکته که انسان هر روز که سنش بالاتر رود آسیب پذیری و ضعف و بیماریها بیشتر می شود را اینگونه گفته است: «در كتابی خواندم كه مردم تا سی و چهار ساله هر روز بر زيادت باشد بقوت و تركيب. و پس از سی و چهار ساله تا به چهل سال همچنان بپايد، زيادت و نقصان نكند چنانكه آفتاب ميان آسمان رسد، بطيء السير بود تا فروگشتن. و از چهل سالگی تا پنجاه سال هر سالی در خويشتن نقصانی بيند كه پار نديده باشد. و از پنجاه سالگی تا به شصت سال هر ماه در خويشتن نقصانی بيند كه در ماه ديگر نديده باشد. و از شصت سال تا هفتاد سال هر هفته در خويشتن نقصانی بيند كه هفته ی ديگر نديده باشد. و از هفتاد سال تا هشتاد سال هر روز در خود نقصانی بيند كه دی(دیروز) نديده باشد و اگر از هشتاد برگذرد هر ساعتی دردی و رنجی بيند كه در ساعت ديگر نديده باشد».
حکایاتی از سعدی
حكايت چنان شنودم كه پيری صد ساله، گوژپشت، سخت دو تا گشته و بر عكازه ای (عصا) تكيه كرده همی رفت. جوانی بتماخره (به قصد مسخره کردن) وی را گفت: «ای شيخ اين كمانك (کمر خمیده ی او را می گفت) به چند خريداری؟ تا من نيز يكی بخرم.» پير گفت: «اگر صبر كنی و عمريابی خود رايگان يكی به تو بخشند، هر چند بپرهيزی».
در گلستان سعدی هم دو باب به این موضوعات اختصاص داده شده است یکی باب پنجم که در رابطه با جوانی است و دیگری باب ششم که در ضعف و پیری گفته است:
نمونه ای از باب پنجم:
یکی را زنی صاحب جمال در گذشت و مادرزن فرتوت به علت کابین در خانه متمکن به ماند و مرد از محاورت او به جان رنجیدی و از مجاورت او چاره ندیدی تا گروهی آشنایان به پرسیدن آمدنش. یکی گفتا: «چه گونه ای در مفارقت یار عزیز؟» گفت: «نا دیدن زن بر من چنان دشخوار نیست که دیدن مادر زن!»
گل به تاراج رفت و خار بماند / گنج برداشتند و مار بماند
دیده بر تارک سنان دیدن / خوشتر از روی دشمنان دیدن
واجبست از هزار دوست برید / تا یکی دشمنت نباید دید
و این هم حکایتی از باب ششم:
پیرمردی حکایت کند که دختری خواسته بود و حجره به گل آراسته و به خلوت با او نشسته و دیده و دل بسته و شب های دراز نخفتی و بذله ها و لطیفه ها گفتی باشد که موانست پذیرد و وحشت نگیرد. از جمله می گفتم: «بخت بلندت بار بود و چشم بختت بیدار که به صحبت پیری افتادی پخته پرورده جهان دیده ارمیده گرم و سرد دنیا چشیده نیک و بد آزموده که حق صحبت بداند و شرط مودت به جای آورد مشفق و مهربان خوش طبع و شیرین زبان ... نه گرفتار آمدی به دست جوانی معجب خیره رای سر تیز سبک پای که هر دم هوسی برد و هر لحظه رایی زند و هر شب جایی خسبد و هر روز یاری گیرد.
گفت چندین نمط بگفتم که گمان بردم دلش بر قید من آمد و صید من شد. ناگه نفسی سرد از سر درد برآورد و گفت: «چندان سخن که بگفتی در ترازوی عقل من وزن آن سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله که گفت: «زن چوان را اگر تیری در پهلو نشیند به که پیری»».